حقیقت
|
یکشنبه 85/7/30 ساعت 9:18 صبح
|
خیلی کسا تو زندگی
زخمای ریشه ای دارن
گریه نمی کنن ولی
بغض همیشگی دارن
نوشته شده توسط: باران سمیعی
شاید اشتباهه ولی عاشقا دروغ می گن
آدمای مهربون و با وفا دروغ می گن
اونا که می گن که تا همیشه دیوونتونند
بذا بی پرده بگم که به شما دروغ می گن
اونا که می یان به این بهونه که اومدند
از توی شهر قشنگ قصه ها دروغ می گن
اونا که فدات بشم تکیه کلامشون شده
به تموم آسمونا به خدا دروغ می گن
اونا که با قسم و آیه می خوان بهت بگن
تا قیامت نمی شن ازت جدا دروغ می گن
مریم حیدر زاده
نوشته شده توسط: باران سمیعی
شاید اشتباهه ولی عاشقا دروغ می گن
آدمای مهربون و با وفا دروغ می گن
اونا که می گن که تا همیشه دیوونتونند
بذا بی پرده بگم که به شما دروغ می گن
اونا که می یان به این بهونه که اومدند
از توی شهر قشنگ قصه ها دروغ می گن
اونا که فدات بشم تکیه کلامشون شده
به تموم آسمونا به خدا دروغ می گن
اونا که با قسم و آیه می خوان بهت بگن
تا قیامت نمی شن ازت جدا دروغ می گن
مریم حیدر زاده
نوشته شده توسط: باران سمیعی
باغ
|
یکشنبه 85/7/30 ساعت 9:15 صبح
|
...و همسایه آنقدر خوب است که می گوید : چشم سیاه
و من آنقدر منتظرم که می خواهم بگویم تنهایی
ولی باغ وسعتش را به درختان داده است ...
نوشته شده توسط: باران سمیعی
واکس
|
یکشنبه 85/7/30 ساعت 9:14 صبح
|
نشسته بود پسر روی جعبه اش با واکس
غریب بود کسی را نداشت الا واکس
نشسته بود و سکوت از نگاه او می ریخت
و گاه بغض صدا می شکست آقا واکس
درست اول پاییز هفت سالش بود
و روی جعبه ی مشقش نوشت بابا واکس
برای خنده لگد زد به زیر قوطی بعد
صدای خنده ی مرد و زنی که هاها واکس
چقدر روی زمین خنده دار می چرخد
چه داستان عجیبی بله در اینجا واکس
پرید توی خیابان پسر به دنبالش
صدای شیهه ی ماشین رسید اما واکس
یواش قل زد و رد شد کنار جدول ماند
وخون سرخ و سیاهی کشیده شد تا واکس
غروب بود و دنیا هنوز می چرخید
و کفش های همه خورده بود گویا واکس
کسی میان خیابان سه بار مادر گفت
و هیچ چیز تکان هم نخورد حتی واکس
صدای باران خیابان و جعبه ای تنها
نشسته بود ولی روی جعبه تنها واکس
نبراس میر رکنی
نوشته شده توسط: باران سمیعی
راز
|
یکشنبه 85/7/30 ساعت 9:12 صبح
|
موفقیت نقطه ی مقابل شکست نیست
یک دونده ممکن است آخرین نفری باشد که به خط پایان می رسد اما اگر رکورد خود
را بشکند موفق شده است.
نوشته شده توسط: باران سمیعی
و باران که آمد
تمام دلم را به دستش سپردم
و باران مرا نرم بارید
و باران مرا گسترش داد و رویاند
و اینکه مرا با تمام گیاهان این باغ
پیوند خونی ست
و همواره سبزم...
نوشته شده توسط: باران سمیعی
آن شب را به خاطر داری که در انتهای یک روز آفتابی باران می بارید
زمستان بود
و هوا بی رحمانه بر سر دخترک گل فروش باران می پاشید
آن شب دخترک گل فروش لاله می فروخت
و تو بی اعتنا ایستاده بودی
شاید هم دلت می سوخت
اما نمی توانستی ریشه های فرو رفته در خاکت را بیرون بیاوری
و گامی برداری اما من آن شب بارانی دیدم
که دخترک گریه نمی کرد
حتی ناله از سرما
چشم هایش روشن بود
و چه حس غریبی در پشت پرده ی چشمانش می روئید
آن شب که نه نیمه ی همان شب به دنبالش رفتم
آهسته قدم بر می داشت
اما گرمای اشتیاقش را برای رسیدن می شد حس کرد
من چقدر دورم از او
که فکر می کردم
جفای نا مادری و یا نا پدری نا مهربان او را راهی خیابان کرده است
اما آسمان بارانی آن شب هم با من همراه شد
دخترک رفت...
رفت و رفت ...
تا رسید به خانه ای کلنگی
پسرک خردسالی به استقبالش می آمد
پسرک بیمار بود ...
سرفه می کرد ...
صورتش و ابروهایش مو نداشت ...
دخترک لبخند زنان او را در آغوش گرفت
و صبح خورشید از پشت بام خانه ای کاهگلی طلوع کرد...
نوشته شده توسط: باران سمیعی
دختر همسایه خواهر من است و من دشمن دختر همسایه ام
شادی سر فصل بودنم است
و غصه سر فصل واژه نامه ی رفتنم
ای کاش هوای ابری قدری بیش تر قدر مرا می فهمید
و شاید نمی مردم اگر در زمان حرکت می کردم
نوشته شده توسط: باران سمیعی
|
یکشنبه 85/7/30 ساعت 8:51 صبح
|
حتی اگر تمام ستاره ها ماه شوند باز شب شب است
نوشته شده توسط: باران سمیعی
|