سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
23144

:: بازدیدهای امروز ::
27

:: بازدیدهای دیروز ::
68

:: درباره من ::

انتهای یک روز بارانی - آرینوس

:: لینک به وبلاگ ::

انتهای یک روز بارانی - آرینوس

:: آرشیو ::

مهرگان
آرشیو
اسفند
زمستان 1385
پاییز 1385

:: دوستان من (لینک) ::

عکاسی
حقوق
سایت جدیدترین
خبرگزاری دانشجویان ایران
ستاد پاسخگویی به مسایل دینی
قوه قضاییه
دهکده اطلاعات
فروشگاه اینترنتی ایران
سایت ریاست جمهوری اسلامی ایران
آموزش موسیقی
فناوری اطلاعات
سایت عمومی
سایت عمومی
سایت عمومی
واحد فراهم آوری اعضای پیوندی
سایت آموزشی کاشیها
موتور جستجوی فارسی
سرویس خبری قطره
حقوفدانان
هنر اسلامی
آموزش جاوا سکریپت
جستجوگر ماما
تست های روانشناسی
کوله پشتی
بیوگرافی بازیگران
بانک مجلات ایران
عکس «عارفی»
ویکی پدیا
مرجع عکس گل
این روز ها
دپارتمان مجازی پژوهش های حقوقی ایران
دپارتمان مجازی پژوهش های حقوقی ایران
عدالت دات کام
گل صد برگ
اموزش زبان فرانسه میثم
حقوق ایران و فرانسه
زبان ایتالیایی
غم قاقیا
ایتالیا

:: لوگوی دوستان من ::

پردیس - به روز رسانی :  11:37 ص 103/4/27
عنوان آخرین نوشته : امام سجاد(ع) در کربلا

عکسستان - به روز رسانی :  1:8 ع 87/12/21
عنوان آخرین نوشته : 15 عکس رادیولوژی جالب

زیر درخت گل - به روز رسانی :  9:32 ع 87/10/6
عنوان آخرین نوشته : ترانه، پیدا شد:)


:: خبرنامه ::

 

انتهای یک روز بارانی - آرینوس

 

انتهای یک روز بارانی

یکشنبه 85/7/30 ساعت 9:8 صبح

 

آن شب را به خاطر داری که در انتهای یک روز آفتابی باران می بارید

زمستان بود

و هوا بی رحمانه بر سر دخترک گل فروش باران می پاشید

آن شب دخترک گل فروش لاله می فروخت

و تو بی اعتنا ایستاده بودی

شاید هم دلت می سوخت

 اما نمی توانستی ریشه های فرو رفته در خاکت را بیرون بیاوری

و گامی برداری اما من آن شب بارانی دیدم

که دخترک گریه نمی کرد

حتی ناله از سرما

چشم هایش روشن بود

و چه حس غریبی در پشت پرده ی چشمانش می روئید

آن شب که نه نیمه ی همان شب به دنبالش رفتم

 آهسته قدم بر می داشت

اما گرمای اشتیاقش را برای رسیدن می شد حس کرد

من چقدر دورم از او

که فکر می کردم

جفای نا مادری و یا نا پدری نا مهربان او را راهی خیابان کرده است

اما آسمان بارانی آن شب هم با من همراه شد

دخترک رفت...

رفت و رفت ...

تا رسید به خانه ای کلنگی

پسرک خردسالی به استقبالش می آمد

پسرک بیمار بود ...

سرفه می کرد ...

صورتش و ابروهایش مو نداشت ...

دخترک لبخند زنان او را در آغوش گرفت

و صبح خورشید از پشت بام خانه ای کاهگلی طلوع کرد...

 


نوشته شده توسط: باران سمیعی

نوشته های دیگران ()